ارزشیابی آبان ماه ریاضی هشتم همراه با پاسخنامه تشریحی
ارزشیابی آبان ماه ریاضی نهم همراه با پاسخنامه تشریحی
تست هوش
یکی از دیگری پرسید:
تو امروز چند فشنگ به همراه داشتی؟
دیگری پاسخ داد:
نصف تیرهایم را به طرف کبک ها نشانه رفتم. چهار برابر جذر تیرها را به خرگوش ها شلیک کردم. با 6 تیر هم یک گرگ را از پا در انداختم و 3 تیر نیز به سوی یک روباه شلیک کردم که البته بی نتیجه بود. با آخرین تیرم نیز یک قرقاول شکار کردم! همین.
هرچند که دوست این شکارچی از حرف های او چیزی نفهمید، اما قطعا شما می توانید شمار فشنگهای او را مشخص کنید.
(جواب معما در ادامه مطلب)
داستانک
حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.
گنجشک گفت : پند اول آن است که آنچه از دستت رفت بر آن افسوس مخور؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. پند دوم آن که سخن محال باور مکن و از آن درگذر .
مرد، چون این دو پند و نصیحت را از گنجشک شنید طبق وعده، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پرکشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى کرد.
مرد گفت: پند و نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: اى مرد نادان، زیان کردى! در شکم من دو گوهر گرانبهاست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى کردى.
مرد، از افسوس و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و خود را ناسزا مى گفت. به گنجشک گفت اگر پیش من برگردی تو را عزیز می دارم و دانه و آب فراوان به تو می دهم.
گنجشک گفت من رفتم، منتظر پند سوم مباش!
مرد رو به گنجشک کرد و گفت : تو وعده دادی و حالا آخرین پندت را بگو.
گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.
طنز ریاضی
چطور میشه 4 را بین 5 قرار داد ؟
دانشجوی پزشکی : جوک جدیده ؟
دانشجوی علوم انسانی : غیر ممکنه !
دانشجوی مدیریت : تو اینترنت گشتم نبود
دانشجوی ریاضی : خیلی راحت /اینطوری :
F(IV)E
عشق است ریاضی


من دبیر ریاضی دبیرستان هیات امنایی شهید رزمجو مقدم زاهدان هستم